محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

عکس

                                                                          ...
27 ارديبهشت 1390

خوابیدن توی چادر مسافرتی

این دو سه رو خیلی خیلی هوا گرم شده حتی شباشم همین طوریه ، دیشب مادرجون گفت بیان بیرون روی تراس خونه بخوابیم من که گفتم می ترسم حشره ای ، چیزی باشه من که نمیام شما هم که این چیزا برات مهم نیست گفتی من میخوام بیرون کنار مادرجون بخوابم به خاله سمیه پیشنهاد دادم که چادر مسافرتی رو بیارم توی حیاط توش بخوابیم اونم موافقت کرد . وقتی که چادر رو باز کردیم تو پتو و بالشت گذاشتیم شما اومدی توش مادرجون رو صدا زدی و گفتی مادرجون بیا تو خونه مامانی - منظورت همین چادر بود - وقتی همه خوابیدن شما گفتی مامانی آب می خوام بهت یک استکان آب دادم یه زره اب خوردی منم بقیه شو ریختم بیرون یه خورده چادر خیس شد گفتی مامانی چرا خونه رو خیس کردی چقدر بی ادبی شما ...
27 ارديبهشت 1390

رفتن دایی هاشم به مشهد

دو سه هفته پیش دایی هاشم اومد خونه و گفت که می خواد بره مشهد . به من و مادرجون پیشنهاد کرد که شما هم بیاین با ما بریم ، من که گفتم امتحاناتم شروع شده نمی تونم بیام . مادرجونم گفت یکی باید محراب رو نگه داره مامانش که امتحاناتش شروع شده نمی تونه اداره هم که میره . خلاصه دایی هاشم گفت خوب شما هم بیاین محراب رو هم با خودتون بیارین . شما که از خدا خواسته گفتی مامانی منم با دایی هاشم میرم مشهد بهت می گم مامانی ببین من که اینجام ، باباییم که نیست. شما نباید تنهایی بری مشهد گفتی خوب با مادرجون می رم ، بهت می گم دلم برات تنگ می شه . میگی اشکال نداره ، خوب دلت تنگ بشه .           &nbs...
27 ارديبهشت 1390

حرف های شیرین و قشنگت

ساک شین می خوام صلوات بفرستم مادرجون به من گفت اگه فوضویی ( یعنی فضولی ) کنی از بستنی خبری نیست خاله سمیه ساکت شو اعصابمو خورد کردی مامانی من با دایی گیزا میرم یه دور میزن زودی بر می گردم وقتی خاله سمیه بوست می کنه میگی مامانی بوسام تموم شد بوسامو ازش بگیر بعضی مواقع بهت می گم محراب این کار رو شما نمی تونی انجام بدی شما هنوز کوچیکی می گی نه من بزرگ شدم ببین . اما مواقعی که خودت باید کاراتو انجام بدی می گی مامانی من کوچولویم نیتونم ( نمی تونم ) ببین دستم نمی رسه یک روز اشتها نداشتم که نهار بخورم فقط یک استکان آب خوردم شما گفتی مامانی آدم با آب بزرگ نمیشه باید غذا بخوری که بزرگ بشی  روز جمعه رفته بودیم روستا ، نوید  و ب...
12 ارديبهشت 1390

5 و 6 عید

یک روز تو شهر بانه استان کردستان که بودیم بخاطر اینکه باید 6 فروردین برمیگشتم سر کار ، مجبور شدیم که ظهر چهارم عید برگردیم ساعت 11 از بانه راه افتادیم بین راه خیلی خسته شدیم پمپ بنزین ساعت یک و نیم نصف شب وایستادیم تا یه کم استراحت کنیم شما هم که عقب هر سه چهار ساعتی یه چرتی می زدی خلاصه دو ساعتی خوابیدیم و ساعت چهار و نیم صبح راه افتادیم راه طبس که یکی از شهرهای استان یزد بود خیلی خیلی گرم بود همش کویر بود و نمک . توی راه کردستان کوه ها پربرف بود و کنار جاده برف ها روی هم جمع شده بود آقا محراب نمک های تو جاده طبس رو که می دیدی می گفتی مامانی برف ، برفا رو نگاه کن منم می گفتم مامانی اونا برف نیست نمکه . خلاصه ساعت 4 رسیدم خونه .... روز ...
11 ارديبهشت 1390

دوم فروردین 90

ظهر دوم فروردین من و شما و بابایی به طرف سنندج حرکت کردیم از سمت رشت و شهر های شمال رفتیم یک شب تو رامسر یه سوئیت اجاره کردیم هوا بارونی بود و خیلی سرد . ساعت 5 صبح از رامسر به طرف همدان رفتیم ، بابایی گفت باید بریم غار علیصدر رو ببینیم میگن که خیلی قشنگه ، حدودا 400 کیلوتر از مسیرمون دور شدیم اما جاده هاش خیلی قشنگ بود که احساس خستگی نمی کردی .   ...
11 ارديبهشت 1390

باز منو نبردی اداره

همیشه صبح ها ساعت 6 و نیم بیدار می شدی و منم که می خواستم برم اداره باید از شما فرار می کردم مادرجون و خاله سمیه حواست رو پرت می کردن و منم آروم آروم از خونه می رفتم بیرون که متوجه نشی اما با اون کلکا بازم می فهمیدی و شروع به گریه کردن می کردی منم تا آخر وقت که می خواستم بیام خونه تو فکر شما بودم .اما خوشبختانه بزرگتر که شدی دیرتر می خوابیدی و دیر هم بیدار می شدی منم با خیال راحت می رفتم اداره ...                                          ...
11 ارديبهشت 1390

شمارش

محراب چشماتو ببند تا ده بشمر بعد بیا منو پیدا کن ، با عجله می گی یک ، دو ، شش ، هشت ، ده   ...
28 فروردين 1390

هدیه نوروز 90 برای دو تا بابازرگا

تو سایت مهدکودک پسر یکی از همکاران تبلیغی برای سفارش تقویم دیواری بود منم رفتم و بعد از اینکه عضو سایت شدم چند تا از عکساتو انتخاب کردم و خلاصه دو تا تقویم دیواری سفارش دادم برای دو تا بابابزرگت که قبل از عید درخواست رو دادم و روز 16 فروردین 90 به دستمون رسید . خاله سمیه گفت : وقتی که پستچی مرسوله رو تحویل داد . با محراب سریع بازش کردیم و وقتی عکساشو دید گفت مادرجون ببین اینا منم ، اینجا خوابیدیم ، اینجا می خندم ، اینجا نمی خندم .  خاله سمیه عکس منو کنار قاب عکس نوید تو اتاق خواب بزار تا مامانی بیاد و بهش نشون بدم                    &n...
11 ارديبهشت 1390

ممنون

همسر خوبم ، نمی دونم از چه کلمه ای استفاده کنم که شایستت باشه ، بابایی محراب ازت بخاطر این سفر نوروز که حدودا 4000 کیلومتر طی کردیم تشکر می کنم  به من و محراب خیلی خیلی خوش گذشت تمام مسیر رو رانندگی می کردی و برامون همه چیز فراهم می کردی واقعاً ممنون ان شاء الله که من و محراب بتونیم محبتات و زحماتت رو جبران کنیم خسته نباشی     ...
7 فروردين 1390